چون به نزغ افتاد آن داناي دين
گفت اگر دانستمي من پيش ازين
کين شنو بر گفت چون دارد شرف
در سخن کي کردمي عمري تلف
گر سخن از نيکوي چون زر بود
آن سخن ناگفته نيکوتر بود
کار آمد حصه مردان مرد
حصه ما گفت آمد، اينت درد
گر چو مردان درد دين بودي ترا
آنچ مي گويم يقين بودي ترا
ز آشناي خود دلت بيگانه ايست
هرچ مي گويم ترا افسانه ايست
تو بخسب از ناز همچون سرکشي
تا منت افسانه مي گويم خوشي
خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت
خواب خوشتر آيدت تو خوش بخفت
بس که ما در ريگ رو غم ريختيم
بس گهر کز حلق خوک آويختيم
بس که ما اين خوان فرو آراستيم
بس کزين خوان گرسنه برخاستيم
بس که گفتم نفس را فرمان نبرد
بس که دارو کردش و درمان نبرد
چون نخواهد آمد از من هيچ کار
شستم از خود دست و رفتم برکنار
جذبه حق بايد ازيشان کرد خواست
کين به دست من نخواهد گشت راست
نفس هر لحظه چو فربه تر شود
نيست روي آنک ازين بهتر شود
هيچ نشنود او کزان فربه نشد
اين همه بشنود يک دم به نشد
تا بميرم من به صد زاري زار
او نگيرد پند، يا رب زينهار