عاشقي روزي مگر خون مي گريست
زو کسي پرسيد کين گريه زچيست
گفت مي گويند فردا کردگار
چون کند تشريف رويت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام
يک زمان زانجا به خود آيند باز
در نياز افتند، خو کرده به ناز
زان همي گريم که با خويشم دهند
يک نفس در ديده خويشم نهند
چون کنم آن يک نفس با خويش من
مي توان کشتن ازين غم خويشتن
تا که با خود بينيم بد بينيم
با خدا باشم چو بي خود بينيم
آن زمان کز خود رهايي باشدم
بي خودي عين خدايي باشدم
هرک او رفت از ميان اينک فنا
چون فنا گشت از فنا اينک بقا
گر ترا هست اي دل زير و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر
غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دوده اي پيداکند چون پر زاغ
چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغني آيد بدر
گرچه ره پر آتش سوزان کند
خويشتن را قالب قرآن کند
گر تو مي خواهي که تو اينجا رسي
تو بدين منزل به هيچ الارسي
خويش را اول ز خود بي خويش کن
پس براقي از عدم درپيش کن
جامه اي از نيستي در پوش تو
کاسه اي پر از فنا کن نوش تو
پس سر کم کاستي در برفکن
طيلسان لم يکن بر سرفکن
در رکاب محو کن مايي ز هيچ
رخش ناچيزي بر آن جايي که هيچ
برمياني در کمي زير و زبر
بي ميان بربند از لاشي کمر
طمس کن جسم وز هم بگشاي زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود
گم شو وزين هم به يک دم گم بباش
پس از اين قسم دوم هم گم بباش
همچنين مي رو بدين آسودگي
تا رسي در عالم گم بودگي
گر بود زين عالمت مويي اثر
نيست زان عالم ترا مويي خبر