يوسف همدان که چشم راه داشت
سينه پاک و دل آگاه داشت
گفت بر شو عمرها بالاي عرش
پس فرو شو پيش از آن در تحت فرش
هرچ بود و هست و خواهد بود نيز
چه بدو چه نيک، يک يک ذره چيز
قطره است اين جمله از درياي بود
بود فرزند نبود آمد چه سود
نيست اين وادي چنين سهل اي سليم
سهل مي داني تو از جهل اي سليم
گر شود دريا ره از خون دلت
هم نيفتد قطع جز يک منزلت
گر جهاني راه هر دم بسپري
گام اول باشدت چون بنگري
هيچ سالک راه را پايان نديد
هيچ کس اين درد را درمان نديد
گر باستي، همچو سنگ افسرده اي
گه مرداري وگاهي مرده اي
ور به تگ استي و دايم مي دوي
تا ابد بانگ درايي نشنوي
نه شدن رويست و نه استادنت
نه ترا مردن به و نه زادنت
مشکلا کارا که افتادت چه سود
کار سخت اينست استادت چه سود
سر مزن، سر مي زن اي مرد خموش
ترک کن اين کار و هين در کار کوش
هم بترک کار کن، هم کارکن
کار خود اندک کن وبسيارکن
تا اگر کاري بود درمان کار
کار باشد با تو در پايان کار
ور نباشد کار درمان کسي
با تو بي کاري بود آنجا بسي
ترک کن کاري که آن کردي نخست
کردن و ناکردن اين باشد درست
چون شناسي کار، چون بتوان شناخت
بوک بتواني شناخت و کار ساخت
بي نيازي بين و استغنا نگر
خواه مطرب باش، خواهي نوحه گر
برق استغنا چنان اينجا فروخت
کز تف او صد جهان اينجا بسوخت
صد جهان اينجا فرو ريزد به خاک
گر جهان نبود درين وادي چه باک