چون خليل الله درنزع اوفتاد
جان به عزرائيل آسان مي نداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خليل خويش آخر جان مخواه
حق تعالي گفت اگر هستي خليل
بر خليل خويشتن جان کن سبيل
جان همي بايد ستد از تو به تيغ
از خليل خود که دارد جان دريغ
حاضري گفتش که اي شمع جهان
ازچه مي ندهي به عزرائيل جان
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا مي داري آخر جان نگاه
گفت من چون گويم آخر ترک جان
چونک عزرائيل باشد در ميان
بر سر آتش درآمد جبرئيل
گفت از من حاجتي خواه اي خليل
من نکردم سوي او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپيچيدم سر از جبريل من
کي دهم جان را به عزرائيل من
زان نيارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گويد جان بيار
چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نيم جو ارزد جهاني جان مرا
در دو عالم کي دهم من جان به کس
تا که او گويد، سخن اينست و بس