حکايت شيخ بوبکر نشابوري که خرش بر لاف زدن او بادي رها کرد

شيخ بوبکر نشابوري به راه
با مريدان شد برون از خانقاه
شيخ بر خر بود بي اصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادي رها
شيخ را زان باد حالت شد پديد
نعره اي زد، جامه بر هم مي دريد
هم مريدان هم کسي کان ديد ازو
هيچ کس في الجمله نپسنديد ازو
بعد از آن کرد آن يکي از وي سؤال
کاخر اينجا در که کرداي شيخ حال
گفت چنداني که مي کردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه
بود هم از پيش و هم از پس مريد
گفتم الحق کم نيم از بايزيد
هم چنين که امروز خويش آراسته
با مريدانم ز جان برخاسته
بي شکي فردا خوشي در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز
گفت چون اين فکر کردم، از قضا
کرد خر اين جايگه بادي رها
يعني آن کو مي زند اين شيوه لاف
خر جوابش مي دهد، چند از گزاف
زين سبب چون آتشم در جان فتاد
جاي حالم بود و حالم زان فتاد
تا تو در عجب و غروري مانده اي
از حقيقت دور دوري مانده اي
عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسي، حضورت را بسوز
اي بگشته هر دم از لوني دگر
در بن هر موي فرعوني دگر
تا ز تو يک ذره باقي ماندست
صد نشان از تو نفاقي ماندست
از مني گر ايمني باشد ترا
با دو عالم دشمني باشد ترا
گر تو روزي در فناي تن شوي
گر همه شب در شبي روشن شوي
من مگو اي از مني در صد بلا
تا به ابليسي نگردي مبتلا