چون برفت از دار دنيا بايزيد
ديد در خوابش مگر آن شب مريد
پس سؤالش کرد کاي شايسته پير
چون ز منکر درگذشتي وز نکير
گفت چون کردند آن دو نامدار
از من مسکين سؤال از کردگار
گفتم ايشان را که نبود زين سؤال
نه شما را نه مرا هرگز کمال
زانک اگر گويم خدايم اوست بس
اين سخن گفتن بود از من هوس
ليک اگر زينجا به نزد ذوالجلال
باز گرديد و ازو پرسيد حال
گر مرا او بنده خواند اينت کار
بنده اي باشم خدا را نامدار
ور مرا از بندگان نشمارد او
بسته اي بند خودم بگذارد او
با کسي آسان چو پيوندش نبود
من اگر خوانم خداوندش چه سود
چون نباشم بنده و بندي او
چون زنم لاف خداوندي او
در خداونديش سرافکنده ام
ليک او بايد که خواند بنده ام
گر ز سوي او درآيد عاشقي
تو به عشق او به غايت لايقي
ليک عشقي کان ز سوي تو بود
دان که آن درخورد روي تو بود
او اگر با تو دراندازد خوشي
تو تواني شد ز شادي آتشي
کار آن دارد نه اين اي بي خبر
کي خبر يابد ازو هر بي هنر