شيخ غوري، آن به کلي گشته کل
رفت با ديوانگان در زير پل
از قضا مي رفت سنجر با شکوه
گفت زير پل چه قومند اين گروه
شيخ گفتش بي سر و بي پا همه
از دو بيرون نيست جان ما همه
گر تو ما را دوست داري بر دوام
زود از دنيا برآريمت مدام
ور تو ما را دشمني نه دوست دار
زود از دينت برآريم اينت کار
دوستي و دشمني ما را ببين
پاي درنه خويش را رسوا ببين
گر بزير پل درآيي يک نفس
وارهي زين طم طراق و زين هوس
سنجرش گفتا نيم مرد شما
حب و بغضم نيست درخورد شما
نه شما را دوستم نه دشمنم
رفتم اينک تا نسوزد خرمنم
از شما هم فخر و هم عاريم نيست
با بدو نيک شما کاريم نيست
همت آمد همچو مرغي تيز پر
هر زمان در سير خود سر تيزتر
گر بپرد جز ببينش کي بود
در درون آفرينش کي بود
سير او ز آفاق گيتي برترست
کو ز هشياري و مستي برترست