داستان هماي

پيش جمع آمد هماي سايه بخش
خسروان را ظل او سرمايه بخش
زان هماي بس همايون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت اي پرندگان بحر و بر
من نيم مرغي چو مرغان دگر
همت عاليم در کار آمدست
عزلت از خلقم پديدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من يافت افريدون و جم
پادشاهان سايه پرورد من اند
بس گداي طبع ني مرد من اند
نفس سگ را استخواني مي دهم
روح را زين سگ اماني مي دهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان يافت اين عالي مقام
آنک شه خيزد ز ظل پر او
چون توان پيچيد سر از فر او
جمله را در پر او بايد نشست
تا ز ظلش ذره اي آيد به دست
کي شود سيمرغ سرکش يار من
بس بود خسرو نشاني کار من
هدهدش گفت اي غرورت کرده بند
سايه در چين، بيش از اين برخود مخند
نيستت خسرو نشاني اين زمان
همچو سگ با استخواني اين زمان
خسروان را کاشکي ننشانيي
خويش را از استخوان برهانيي
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خيزند اين زمان
ليک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهي خود مانند باز
سايه تو گر نديدي شهريار
در بلاکي ماندي روز شمار