غزل همام

خيالي بود و خوابي وصل ياران
شب مهتاب و فصل نوبهاران
ميان باغ و يار سرو بالا
خرامان بر کنار جويباران
چمن ميشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهيزکاران
سر زلفش زباد نوبهاري
چو احوال پريشان روزگاران
برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم ميان برق و باران
خداوندا هنوزم هست اميد
بده کام دل اميدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمي يابد صفا بي روي ياران
وهاران ده جانان دير خوش ني
اوي امان مه دل با مه و هاران