در زوال وصال و شب فراق

من اندر عيش و بختم در کمين بود
چه شايد کرد چون طالع چنين بود
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت
از آن خوش زندگاني دورم انداخت
ز هر سو دشمنانم را خبر شد
حديث ما به هر جائي سمر شد
جهاني را از آن آگاه کردند
ز وصلش دست ما کوتاه کردند
چو خصمان را از اين معني خبر شد
حکايت بعد از اين نوع دگر شد
در اين معني بسي تقرير کردند
به آخر دست اين تدبير کردند
که اينجا بودنش کاري است دشوار
ببايد رفتنش زين ملک ناچار
بر اين انديشه يکسر دل نهادند
بر او زين قصه رمزي برگشادند
چو بشنيد اين سخن خورشيد خوبان
ز رفتن شد تنش چون بيد لرزان
گل اندامم درون پرده راز
چو غنچه تنگ خوئي کرده آغاز
نفير و ناله و شيون برآورد
خروش از جان مرد و زن برآورد
فغان بر گنبد گردان رسانيد
صداي ناله بر کيوان رسانيد
ز هر نوعي بسي در رفع کوشيد
غريمش هر سخن کو گفت نشنيد
کز اينجا طاقت دوري ندارم
چنين از عقل دستوري ندارم
به پشت بادپائي بر نشاندش
ز آب ديده در آذر نشاندش
براهش با پري همداستان کرد
پريوارش ز چشم من نهان کرد