آمدن معشوق به خانه عاشق

چو زرين بال عنقاي سرافراز
ز مشرق سوي مغرب کرد پرواز
نهان گرديد شمع گيتي افروز
سپاه شام شد بر روز پيروز
عروس مهر رفت اندر عماري
مقرر گشت بر شب پرده داري
هيون کوه را در سايه بستند
ز گوهر بر فلک پيرايه بستند
فرو شد شاه خاور در سياهي
برآمد ماه بر اورنگ شاهي
در آن گلشن که ماوا جاي من بود
بدان صورت که رسم و راي من بود
به آئين جايگاهي ساز کردم
بروي دوستان در باز کردم
مقامي همچو جنت جانفزائي
چو گلزار ارم بستان سرائي
ز خاکش عنبر تر رشک برده
ز آبش حوض کوثر غوطه خورده
نشستم گوش بر در ديده بر راه
بيمن دولت بيدار ناگاه
خور خرم خرام و حور مهوش
گل نازک مزاج و سرو سرکش
چو گنج از ديده مردم نهاني
بدان رونق بدان آئين که داني
درآمد ناگهان سرمست و دلشاد
نقاب از روي چون خورشيد بگشاد
مبارک ساعتي فرخنده روزي
که باز آيد ز در مجلس فروزي
بديدم رويش و ديوانه گشتم
بر شمع رخش پروانه گشتم
به دستي چادر از رخ باز ميکرد
به دستي زلف مشکين ساز ميکرد
چو زد خورشيد رويش در سرا تيغ
برون آمد گل از غنچه مه از ميغ
ز زيبائي گلش در پاي ميمرد
صنوبر پيش قدش سجده ميبرد
کمند زلف مشکين تاب داده
ز سنبل خرمني بر گل نهاده
لب از باد نفس افکار گشته
خمارين نرگسش بيمار گشته
دهانش ز آب حيوان آب برده
عقيقش رونق عناب برده
صبا زلفش پريشان کرده در راه
گلاب انگيز گشته گوشه ماه
بهشت آئين شد از وي خانه ما
منور گشت از او کاشانه ما
ز عزت بر سر و چشمش نشاندم
زرش بر سر، سرش در پا فشاندم
ز رويش خانه بستاني دگر شد
سراي ما گلستاني دگر شد
کسي کامي که ميجويد همه سال
چو با دست آيدش چون باشد احوال
نشسته او و من استاده خاموش
در او بکشاده چشم و رفته از هوش
چو بيماري که درمان باز يابد
چو درمان مرده اي جان باز يابد
ز دل آتش فروزان پيش رويش
چو شمع از دور سوزان پيش رويش
نظر بر شمع رخسارش نهاده
چو شمعم آتشي بر جان فتاده
رميده صبر و دل از جاي رفته
زبان از کار و زور از پاي رفته
چو چشم فتنه جويان رفته در خواب
مسلط گشته بر آفاق مهتاب
نشاط انگيز بزمي ساز کرديم
ز هر سو مطربان آواز کرديم
درآمد ساقي از در خرم و شاد
مي آورد و صلاي عيش در داد
گرفتم از رخش فالي مبارک
زهي وقت خوش و حال مبارک
زبانگ ني فلک را گوش بگرفت
جهان آواز نوشا نوش بگرفت
بخار مي خرد را خانه پرداز
بخور عود و عنبر گشته غماز
پياپي جام زرين دور ميکرد
دو چشمش ناز و ساقي جور ميکرد
جهان بر عشرت ما رشگ ميبرد
بر آن شب زهره شبها رشگ ميبرد
خرد را چون دماغ از مي سبک شد
حيا را شيشه دعوي تنک شد
چو خلخال زرش در پا فتادم
به عزت بوسه بر پايش نهادم
نشستم پيشش از گستاخ روئي
شدم گستاخ در بيهوده گوئي
حديث تن بر جان عرضه کردم
شکايتهاي هجران عرضه کردم
وز آن اندوه بي اندازه خوردن
وز آن هرلحظه زخمي تازه خوردن
وز آن آب سرشگ و آه دلسوز
وز آن ناليدن شبهاي بي روز
وز آن رندي وز آن بي آب و رنگي
وز آن مستي وزان بي نام و ننگي
وز آن عجز غلام و دايه بردن
حمايت بر در همسايه بردن
چو از حال خودش آگاه کردم
خجل گشتم سخن کوتاه کردم
مرا چون آنچنان بي خويشتن ديد
به چشم مرحمت در حال من ديد
پريشان گشت و با دل داوري کرد
زبان بگشاد و مسکين پروري کرد
حکايتهاي عذرآميز ميگفت
شکايتهاي شوق انگيز ميگفت
به هر لطفي که با اين بنده ميکرد
تو گوئي مرده اي را زنده ميکرد
چو خوش باشد سخن با يار گفتن
غم ديرينه با غمخوار گفتن
مرا چون وصل او اميدگاهي
شبي چون سالي و روزي چو ماهي
چه خوش سالي چه خوش ماهيکه آن بود
چه خوش وقتي چه خوش حاليکه آن بود
جواني بود و عيش و شادماني
خوشا آن دولت و آن کامراني
که يابد آنچنان دوران ديگر
که بيند مثل آن دوران، ديگر
خوشا آندور و آن تيمار و آن سوز
خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز
گرفتم دولتم دمساز گردد
کجا روز جواني باز گردد
اگر روزي نشاط و ناز بينم
شب قدري چنان کي باز بينم
همه شب تا سحر مي نوش ميکرد
مرا از شوق خود مدهوش ميکرد
سحرگاهي صبوحي کرد برخاست
به زيبا روي خود گلشن بياراست
چمن از مقدمش در شادي آمد
ز قدش سرو در آزادي آمد
چمان چون شاخ ريحان ميخراميد
چو گل بر طرف بستان ميخراميد
گل از شوق رخ رعناش ميمرد
صنوبر پيش سر تا پاش ميمرد
ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل
ز قدش سرو بن را پاي درگل
صبا هرگه که رخسارش بديدي
بخواندي آيتي بروي دميدي
چو بگذشتي چنان بالا بلندي
فشاندي لاله بر آتش سپندي
چو گل پيش خودش ميديد در خود
به صد افسوس ميخنديد بر خود
نظر چون بر رخ زيباش ميکرد
به دامان زر نثار پاش ميکرد
شقايق جامه بر تن چاک ميزد
ز شوق او کله بر خاک ميزد
صنوبر بنده بالاش مي شد
بساط سبزه خاک پاش مي شد
بدين رونق چو گامي چند پيمود
نشاط افزود و عزم باده فرمود
کنار آب ديد و سايه سرو
دمي از لطف شد همسايه سرو
بهر دم کز شراب ناب ميزد
رخش رنگي دگر بر آب ميزد
چنين زيبا نگاري دل ستاني
به رعنائي و خوبي داستاني
گهي بر ياد گل مي نوش ميکرد
گهي آواز بلبل گوش ميکرد
نسيم نوبهار و نکهت گل
نواي قمري و گلبانگ بلبل
دل غنچه چو طبع تنگدستان
شده نرگس چو چشم نيم مستان
چکاوک بيقراري پيشه کرده
چو من فرياد و زاري پيشه کرده
چو گبران لاله در آتش فشاني
مقرر بر عنادل زنده خواني
بريد سبز پوشان گشته بلبل
ز جوش گل خروشان گشته بلبل
ز هر مستي سرود آغاز کرده
بهر برگي نوائي ساز کرده
دمادم ناله دلسوز ميکرد
نوا در پرده نوروز ميکرد
به آواز بلند از شاخ شمشاد
سحرگاه اين ندا در باغ دردار
بياور ساقيا مي در ده امروز
که بختم فرخ است و روز پيروز
از اين خوشتر سر و کاري که دارد
چنين باغي چنين ياري که دارد
زهي موسم زهي جنت زهي حور
از اين مجلس خدايا چشم بد دور
بده ساغر که ياران مي پرستند
ز بوي جرعه گلها نيم مستند
مباش ار عاقلي يک لحظه هشيار
که هشياري فلاکت آورد بار
مخور غم تا به شادي مي توان خورد
غم دور فلک تا کي توان خورد
غم بيهوده پاياني ندارد
بغير از باده درماني ندارد
در اين ده روز عمر سست بنياد
مياور تا توان جز خرمي ياد