غزل

ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پيدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اينت بفسرد وانت بسوزد
مبر نيرنگ و دستان پيش آن کو
به صد نيرنگ و دستانت بسوزد
به دست خويشتن شمعي ميفروز
که هر ساعت شبستانت بسوزد
چه داري آتشي در زير دامان
کز آن آتش گريبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستي و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آن گاهي که گوئي
عبيد آن نامسلمانت بسوزد