خطاب معشوق با قاصد

چو زلف خويشتن ناگه برآشفت
بتنديد و در آن آشفتگي گفت
بدان رنجور بي درمان بگوئيد
بدان مجنون بي سامان بگوئيد
چو سودا داري اي ديوانه در سر
ز سر سوداي ما بگذار و بگذر
نه کار تست اين نيرنگ سازي
سر خود گير تا سر در نبازي
کجا يابي ز وصلم روشنائي
پري با ديو کي کرد آشنائي
گدائي با شهي همدوش کي شد
گيا با سرو هم آغوش کي شد
توئي پروانه من شمع دل افروز
کجا بر شمع شد پروانه دلسوز
دلت گر ماجراي عشق ورزد
درونت گر هواي عشق ورزد