غزل

دلم زين بيش غوغا برنتابد
سرم زين بيش سودا برنتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که آن ديوانه يغما برنتابد
ز شوقت بر دل ديوانه ماست
غمي کان سنگ خارا برنتابد
ز چشمم هر شبي مژگان براند
چنان سيلي که دريا برنتابد
بيا امشب مگو فردا که اين کار
دگر امروز و فردا برنتابد
سر اندر پايت اندازيم چون زلف
اگر زلفت سر از ما برنتابد
عبيد از درد کي يابد رهائي
چو درد دل مداوا برنتابد