سخن در عشق

نخستين روز کاين چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جواني بر گرفتم
اميد از زندگاني بر گرفتم
چنان در عشق او ديوانه گشتم
که در ديوانگي افسانه گشتم
خرد ميگفت کي مدهوش بيمار
غمش را در ميان جان نگه دار
اگر دل ميدهي باري بدو ده
به هر خواري که آيد دل فرو ده
گهي چون شمع مي افروز از عشق
چو پروانه گهي ميسوز از عشق
مينديش ار جگر خوناب گيرد
که چشم از آتش دل آب گيرد
خراب عشق شو کاباد گشتي
غلام عشق شو کازاد گشتي
حديث عشق انجامي ندارد
خرد جز عاشقي کامي ندارد
منوش از دهر جز پيمانه عشق
مياور ياد جز افسانه عشق
دلي کو با بتي عشقي نورزد
مخوانش دل که او چيزي نيرزد
نداند هرکه او شوقي ندارد
که دل بي عاشقي کامي ندارد
چرا جز عشق چيزي پرورد دل
اگر سوزي نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزي ندارد
هواي مجلس افروزي ندارد
برو در عشقبازي سر برافراز
به کوي عشق نام و ننگ در باز
کزين بهتر خرد را پيشه اي نيست
وزين به در جهان انديشه اي نيست
شنيدم پند و دل در عشق بستم
چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به دست عشق دادم ملک جانرا
صلاي عشق در دادم جهان را
وگر در دام عشق انداختم دل
شدم آماج محنت باختم دل
از اين پس کعبه من کوي او بس
مرا محراب جان ابروي او بس