رباعيات

هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غاليه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که ميان اين و آن فرقي هست
تا مهر توام در دل شوريده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
اين غم ز دلم نمي نهد پاي برون
وين اشگ ز دامنم نميدارد دست
اي مقصد خورشيد پرستان رويت
محراب جهانيان خم ابرويت
سرمايه عيش تنگدستان دهنت
سر رشته دلهاي پريشان مويت
گفتم عقلم گفت که حيران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن ديوانه
در سلسله زلف پريشان منست
دوران بقا بي مي و ساقي حشواست
بي زمزمه ناي عراقي حشو است
چندانکه فذالک جهان مي نگرم
بارز همه عشرتست و باقي حشواست
دنيا نه مقام ماست نه جاي نشست
فرزانه در او خراب اوليتر و مست
بر آتش غم ز باده آبي ميزن
زان پيش که در خاک روي باد بدست
امشب من و چنگيئي و معشوقه چست
بوديم به عيش و عهد کرديم درست
ساقي ز بلور ناب بر روي زمين
ميکشت عقيق و لؤلؤتر ميرست
ميکوش که تا ز اهل نظر خوانندت
وز عالم راز بي خبر خوانندت
گر خير کني فرشته خوانند ترا
ور ميل بشر کني بشر خوانندت
هرچند که درد دل هر خسته بسيست
وز دست فلک رشته بگسسته بسيست
زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار
در نامه غيب راز سربسته بسيست
گل کز رخ او خجل فرو ميماند
چيزيش بدان غاليه بو ميماند
ماه شب چهارده چو بر مي آيد
او نيست ولي نيک بدو ميماند
اين شمع که شب در انجمن مي خندد
ماند بگلي که در چمن مي خندد
هر شب که به بالين من آيد تا روز
ميسوزد و بر گريه من مي خندد
هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و مي و حور سرو قامت دارد
ساقي بده اين باده گلرنگ به نقد
کان نسيه او سر به قيامت دارد
تا يار برفت صبر از من برميد
وز هر مژه ام هزار خونابه چکيد
گوئي نتوانم که ببينم بازش
«تا کور شود هر آنکه نتواند ديد»
اي شعله اي از پرتو رويت خورشيد
رويم ز غمت زرد شد و موي سفيد
از وصل تو هر که بود در جمله جهان
بر داشت نصيبي و من خسته اميد
فکري که بر آن طبع روان ميگذرد
شرحش ز معاني و بيان ميگذرد
شعر تو چرا نازک و شيرين نبود
آخر نه بدان لب ودهان ميگذرد
آن زلف که بر گوشه غلطاق نهاد
صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد
بر چهره او چو طاق ابرويش ديد
مه خوبي روي خويش بر طاق نهاد
درويش که مي خورد به ميري برسد
ور روبهکي خورد به شيري برسد
گر پير خورد جواني از سر گيرد
ور زانکه جوان خورد به پيري برسد
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانه خود خراب نتوانم کرد
يک روز اگر باده صافي نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
آن خور که ازو قوت روح افزايد
يعني مي گل گون که فتوح افزايد
من بنده آنکه در شبانگاه خورد
من چاکر آن که در صبوح افزايد
جان قصه آن ماه سخنگو گويد
دل کام روان زان لب دلجو جويد
گر عکس رخش بر چمن افتد روزي
از خاک همه لاله خود رو رويد
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سيه خواهد کرد
تا ساخته شخص من و پرداخته اند
در زير لگد کوب غم انداخته اند
گوئي من زرد روي دلسوخته را
چون شمع براي سوختن ساخته اند
گر وصل تو دست من شيدا گيرد
وين درد و فراق راه صحراگيرد
هم حال من از روي تو نيکو گردد
هم کار من از قد تو بالا گيرد
لب هر که بر آن لعل طربناک نهد
پا بر سر نه کرسي افلاک نهد
خورشيد چو ماه پيش رويش به ادب
هر روز دو بار روي بر خاک نهد
از شدت دست تنگي و محنت برد
در خيمه ما نه خواب يابي و نه خورد
در تابه و صحن و کاسه و کوزه ما
نه چرب و نه شيرين و نه گرم است و نه سرد
زين گونه که اين شمع روان مي سوزد
گوئي ز فراق دوستان مي سوزد
گر گريه کنيم هر دو با هم شايد
کو را و مرا رشته جان مي سوزد
قومي ز پي مذهب و دين مي سوزند
قومي ز براي حور عين ميسوزند
من شاهد و مي دارم و باغي چو بهشت
ويشان همه در حسرت اين ميسوزند
دل با رخ دلبري صفائي دارد
کو هر نفسي ميل به جائي دارد
شرح شب هجران و پريشاني ما
چون زلف بتان دراز نائي دارد
وصف لب او سخن چو آغاز کند
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشايد
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
دانا ز مي و مغانه مي نگريزد
وز چنگ و دف و چغانه مي نگريزد
يک شاهد و دو نديم و سه جام شراب
البته از اين سه گانه مي نگريزد
هر لحظه رسد به من بلائي ديگر
آيد به دلم زخم ز جائي ديگر
بر درد سري کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائي ديگر
اي در سر هر کس از تو سوداي دگر
در راه تو هر طايفه را راي دگر
چيزي ز تو هر کسي تمنا دارد
ما جز تو نداريم تمناي دگر
از شوق توام هست بر آتش خاطر
بي وصل توام نميشود خاطر خوش
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت
پيوسته نشسته ام مشوش خاطر
اي لعل لبت به دلنوازي مشهور
وي روي خوشت به ترکتازي مشهور
با زلف تو قصه ايست ما را مشکل
همچون شب يلدا به درازي مشهور
اي دل پس از اين انده بيهوده مخور
زين پيش غم بوده و نابوده مخور
جان ميده وداد طمع و حرص مده
غم ميخور و نان منت آلوده مخور
اي بر دل هرکس ز تو آزار دگر
بر خاطر هر کسي ز تو بار دگر
رفتي به سفر عظيم نيکو کردي
آن روز مبادا که تو يک بار دگر
اي دل پس از اين غصه ايام مخور
جز ني مطلب همدم و جز جام مخور
مرسوم طمع مدار و تشريف مپوش
ادرار قلم بر نه و انعام مخور
دل در پي عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتيم که ما و او بهم پير شويم
ما پير شديم و او جوانست هنوز
نه يار نوازد بکرم يک روزم
نه بخت که بر وصل کند پيروزم
چون شمع برابر رخش گه گاهي
از دور نگه مي کنم و ميسوزم
بيم است که در بيخودي افسانه شوم
وانگشت نماي خويش و بيگانه شوم
اي عقل فضول ميدهد زحمت من
ناگاه ز دست عقل ديوانه شوم
دل سير شد از غصه گردون خوردن
وز دست ستم سيلي هر دون خوردن
تا چند چو ناي هر نفس ناله زدن
تا کي چو پياله دمبدم خون خوردن
در کوچه فقر گوشه اي حاصل کن
وز کشت حيات خوشه اي حاصل کن
در کهنه رباط دهر غافل منشين
راهي پيش است توشه اي حاصل کن
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو در مي و در مغانه خواهم کردن
تا خلق جهان دست بدارند ز من
ديوانگيي بهانه خواهم کردن
گفتم صنما شدم به کام دشمن
زان غمزه شوخ و طره مرد افکن
گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت
اي خانه سيه چرا نگفتي با من
بر هيچ کسم نه مهر مانده است نه کين
يک باره بشسته دست از دنيي و دين
در گوشه نشسته ام به فسقي مشغول
هرگز که شنيده فاسق گوشه نشين
اي دل بگزين گوشه اي از ملک جهان
زين شهر بدان شهر مرو سرگردان
همچون مردان موزه بکن خيمه بسوز
با چادر و موزه چند گردي چو زنان
از دل نرود شوق جمالت بيرون
وز سينه هواي زلف و خالت بيرون
اين طرفه که با اين همه سيلاب سرشگ
از ديده نميرود خيالت بيرون
اي راي تو ترجمان تقدير شده
تيغ تو چو خورشيد جهانگير شده
همچون ترکش دشمن جاهت بينم
آويخته و شکم پر از تير شده
در درد سرم زين دل سودا پيشه
کو را نبود بجز تمني پيشه
پيرانه سرش آرزوي برنائي است
فرياد از اين پيرک برنا پيشه
اي آنکه بجز تو نيست فريادرسي
غير از کرمت نداد کس داد کسي
کار من مستمند بيچاره بساز
کان بر تو به هيچ آيد و برماست بسي
پيش لب و زلفش اي دل از حيراني
چون ابروي شوخ او مکن پيشاني
سودازدگي زلف او مي بيني
باريک مزاجي لبش ميداني