در مدح شاه شيخ ابواسحق

به فر معدلت خسرو زمين و زمان
بسيط خاک چو خلد برين شد آبادان
سپهر بخشش دريا عطاي کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
جهانگشاي جوانبخت شيخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتري احسان
حرام گشت بر ابناي دهر فتنه و ظلم
پناه يافت جهان در حريم امن و امان
هماي چترش تا سايه بر جهان انداخت
خلاص يافت خلايق ز حادثات زمان
به رزم و بزم چو برخيزد و چو بنشيند
بيمن طالع و تدبير پير و بخت جوان
به يک شکوه بگيرد به يک زمان بدهد
از اين کنار جهان تا بدان کنار جهان
علو همتش افزون ز کارگاه يقين
عروج جاهش بيرون ز دستگاه گمان
زهي بلند جنابي که حشمت خورشيد
چو شمسه اي بودت بر کنار شادروان
گرفته سايه چتر تو از ازل ميثاق
ببسته سايه قدر تو با ابد پيمان
چو در شعاعه خورشيد نور جرم سها
چو بر تجلي راي تو آفتاب نهان
نسيم لطف تو گر بر حجيم جلوه کند
شود زبانه آتش چو چشمه حيوان
سموم قهر تو گر بگذرد به سوي بهشت
به يک شراره بسوزد خزاين رضوان
ز زخم تيغ تو ملک عدوت ويرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ويران
صرير کلک ترا روزگار در تسخير
مسير تيغ ترا کاينات در فرمان
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشي و داد من از فلک بستان
ملول گشتم از اين اختران بيهده گرد
به جان رسيدم از اين روزگار بي سامان
به چشم مرحمتي سوي حال بنده نگر
مرا ز منت اين چرخ سفله باز رهان
هميشه دولت و اقبال تا شوند قرين
مدام زهره و برجيس تا کنند قران
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندي و سايه يزدان