در مدح خواجه رکن الدين عميدالملک

باز گل جلوه کنان روي به صحرا دارد
نوجوان است سر عيش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش ميخندد
لطف بين کين گل نورسته رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره ميسازد
باد خاصيت انفاس مسيحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداري
نو عروسيست که پيراهن والا دارد
قصه سرو دراز است نميشايد گفت
کان حديثيست که آن سر به ثريا دارد
اينچنين زار که بلبل به چمن مي نالد
نسبتي با من دلداده شيدا دارد
بوستان را همه اسباب مهياست ولي
خرم آن کو همه اسباب مهيا دارد
نقد امروز غنيمت شمر از دست مده
کور بختست که انديشه فردا دارد
بت من جلوه کنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوي گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمايل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کين بي سر و پا بين که چه سودا دارد
قطره اشگ من خسته جگر در غم او
هست خوني که تعلق به سويدا دارد
عالمي بنده اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگي صاحب دانا دارد
رکن دين خواجه مه چاکر خورشيد غلام
که دل و مرتبه حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائي که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخره صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمه چشم افلاک
خاک پاي تو که در ديده ما جا دارد
خرد پير ترا دولت برنا يار است
خنک اين پير که آن دولت برنا دارد
دست درياش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابريست که خاصيت دريا دارد
پيش راي تو کجا لاف ضيا بايد زد
کيست خورشيد که اين زهره و يارا دارد
حلقه چاکري تست که دارد مه نو
کمر بندگي تست که جوزا دارد
راستي خواجه در اين عهد ترا شايد گفت
که زجودت همه کس عيش مهنا دارد
گه گهي تربيتي از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمني دارد
مي نواز از سر انعام دعاگويان را
که دعاهاي به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربي که چو من بنده مربي دارد
دايما کامروا باش و به شادي گذران
که جهاني به جناب تو تولي دارد