در مدح شاه شيخ ابواسحاق گويد

جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد
ببار باده گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از اين هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زياد
به ناي و ني نفسي وقت خويشتن خوش دار
چو ناي و ني چه دهي عمر خويشتن بر باد
بگير دست بتي وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدي باش و از جهان آزاد
زمين که بود زتاثير زمهرير خراب
ز يمن مقدم نوروز مي شود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پيک نسيم بهار بفرستاد
چو نقشبند رياحين قباي غنچه ببست
صبا به لطف سر نافه ختن بگشاد
ميان سبزه و گل رقص ميکند لاله
به پيش آب روان جلوه ميکند شمشاد
درم فشاني بر فرق سبزه ها کاريست
که باز لطف نسيم بهار را افتاد
ز رنگ و بوي چمن جنتيست پنداري
که هست درگه اعلاي شاه شاه نژاد
جهانگشاي جوانبخت شيخ ابواسحاق
که چرخ پير جواني چو او ندارد ياد
کمينه بنده او صد چو رستم دستان
کهينه چاکر او صد چو کيقباد و قباد
مهابتيست سر تيغ آبدارش را
که از صلابت او آب ميشود فولاد
خدايگانا تا روز حشر لطف خداي
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشي در اين حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسير تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
هميشه شير فلک آرزوي آن دارد
که با سگان درت دوستي کند بنياد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوي تو يافت گشاد
مراد خلق ز جود تو ميشود حاصل
ز روي لطف مراد دلت خدا بدهاد