در مدح شاه شيخ ابواسحاق

چو صبح رايت خورشيد آشکار کند
ز مهر قبله افلاک زرنگار کند
زمانه مشعله قدسيان برافروزد
سپهر کسوت روحانيان شعار کند
خجسته خسرو سيارگان به طالع سعد
دگر عزيمت صحرا و کوهسار کند
چو خيل ترک که بر لشگر حبش تازد
چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند
به زخم تيغ ممالک ستان کشور گير
هزار رخنه در اين نيلگون حصار کند
جهان حراقه شب را به تف گرمي صبح
ز تاب شعله خورشيد پر شرار کند
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق
هزار لاله نورسته در کنار کند
سپهر عقد ثريا نهاده بر کف دست
بدان اميد که در پاي شه نثار کند
صفاي صبح دل عاشقان به دست آرد
نسيم باد صبا ساز نوبهار کند
رسيد موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هواي گلستان و لاله زار کند
صبا فسانه حوران سروقد گويد
چمن حکايت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماري جمال بنمايد
به ناز جلوه کنان عزم جويبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فيض خويش پر از در شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به يک نغمه
نواي بلبل شوريده بي قرار کند
صبا به هرچه زند دم به پيش لاله و گل
روايت از نفس نافه تتار کند
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد
اگر نگاه در اين نظم آبدار کند
چنار دست برآورده روز و شب چون من
دعاي دولت سلطان کامکار کند
در اينچنين سره فصلي چگويم آنکس را
که ترک باده جانبخش خوشگوار کند
کسيکه باده ننوشد چه خوشدلي بيند
دليکه عشق نورزد دگر چه کار کند
غلام نرگس آنم که با صراحي مي
گرفته دست بتي بر چمن گذار کند
گهي به بوسه اي از لعل او شود قانع
گهي به نقطه اي از لعلش اختصار کند
گهي حکايت عيش گذشته گويد باز
گهي شکايت احداث روزگار کند
دمي ز نغمه ني ناله حزين شنود
دمي به ساغر مي چاره خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
چو ياد صحبت ياران غمگسار کند
کنار من شود از خون ديده مالامال
دل رميده چو ياد ديار و يار کند
در اين غريبي و آوارگي چنين که منم
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبيد را به از اين نيست در چنين سختي
که تکيه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بيش در طلب مال بي ثبات رود
نه اعتماد بر اين جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشويد دست
ز توشه درگذرد گوشه اختيار کند
به صدق روي دعا همچو جبرئيل امين
به سوي بارگه شاه و شهريار کند
مگر عنايت شاه جهان ابو اسحاق
دلش به عاطفت خود اميدوار کند
جمال دنيي و دين آنکه آسمان بلند
غبار درگه او تاج افتخار کند
يگانه حيدر ثاني که در زمان نبرد
ز تاب حمله او کوه زينهار کند
جهان پناها هرکس که بختيار بود
دعاي جان تو سلطان بختيار کند
زمانه نام تو جمشيد تاج بخش نهاد
فلک خطاب تو خورشيدکان يسار کند
خرد چو بازو و تيغ تو با خيال آرد
حديث حيدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
چو روبهيست که با شير کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پايه اي طلبد
سياست تو اشارت به پاي دار کند
هزار حاتم طي را به گاه فيض سخا
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو نااميد شود
نه آز بر در بر تو انتظار کند
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر
که بر دعا سخن خويش اختصار کند
مدار دولت ودين بر جناب جاه تو باد
هميشه تا که فلک بر مدر مدار کند
بقاي عمر تو چندانکه حصر نتواند
هزار سال محاسب اگر شمار کند