در مدح شاه شيخ جمال الدين ابواسحق اينجو

خوشوقت عاشقي که دمي ياريار اوست
خرم دلي که دلبر او غمگسار اوست
من در ميان خون جگر غرقه وين زمان
تا کيست آنکه مونس او در کنار اوست
عاشق رود به شهر کسان ليک همچو ما
ميلش بجا نبيست که شهر و ديار اوست
هر خسته که دور شد از پيش يار خود
از شهريار هر که رسد شهريار اوست
نقش خيال قامتش از چشم ما طلب
کان سروناز برطرف جويبار اوست
ما آن نسيم، کو گذري سوي ما کند
ما خاک آن رهيم که بر رهگذار اوست
بسيار خاست فتنه ز قد بتان ولي
اين فتنه برنخاست که در روزگار اوست
دل باز کي به سينه مجروح ما رسد
مسکين اسير سلسله مشگبار اوست
نام عبيد کي رود از ياد اهل دل
چون گفته هاي نازک او يادگار اوست
چرخ ستيزه کار بر او کي جفا کند
آخر نه پادشاه خداوندگار اوست
شاه جهان سکندر ثاني جمال دين
آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست
داراي هفت کشور و سلطان شش جهت
کين نه سپهر در کنف اقتدار اوست
هم جلوه گاه دولت و دين بر جناب وي
هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست
آن کش ستاره نام نهي جوش جيش او
وانکش فلک خطاب کني پرده دار اوست
از هر طرف که رايت او جلوه ميکند
نصرت نشسته گوئي در انتظار اوست
برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست
زيرا که شرمش از گهر شرمسار اوست
درياست تنگ حوصله و کوه سرسبک
آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست
اين چرخ را که طارم نه پايه مينهد
رکني ز جود همت شعري شعار اوست
اي خسروي که کلک تو آن فيض گستريست
کين بحر هفتگانه بخار بحار اوست
تيغ تو گفت من ببرم بيخ دشمنان
اقرار کرد عقل که اين کار کار اوست
گردون که داشت خلقي در زينهار خود
امروز چون اسيران در زينهار اوست
چرخيست دولت تو که اجرام رام او
بازيست دولت تو که دنيا شکار اوست
بگشاد هفت کشور دنيا به يک شکوه
راي تو کافتاب و فلک شرمسار اوست
يارب به کام وراي تو بادا مدام چرخ
چندانکه گرد مرکز خاکي مدار اوست
چندانت عمر باد که پير دبير طبع
گويند عمرهاست که اندر شمار اوست