ابيات منصوب به صائب

از حباب آموز همت را که با صد احتياج
خالي از دريا برون آرد سبوي خويش را
خضر نتواند به آب زندگي از ما خريد
منصب ميرابي سرچشمه آيينه را
همه تن شانه صفت پنجه گيرا شده ام
به اميدي که فتد زلف تو در چنگ مرا
دانش آن راست مسلم که به تردستي شرم
گرد خجلت ز جبين پاک کند آينه را
چه حاجت است به مي لعل سيررنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشيد نيست سنگ ترا
فزود تيرگي خاطر از اياغ مرا
بنفشه گل کند از لاله چراغ مرا
در خوش قماشي از بر رو دست برده ام
باريک شو مشاهده کن تار و پود را
باغبان بيرون کن اين گستاخ بادآورده را
خوش نمي آيد به گل اين هايهاي عندليب
عيش در زير فلک با خاکساران مشکل است
شهد نتوان در ميان خانه زنبور ريخت
روز محشر سرخ رويي از خدا دارم اميد
نامه اعمال من صائب به مهر کربلاست
گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل
سرو بالايي که ما داريم سر تا پا گل است
آن که بي شيرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شيرازه ديوان محشر کرده است
از رميدن ها خيال چشم آن وحشي غزال
سينه تنگ مرا دامان محشر کرده است
نيست هر چند از لباس گل جدايي رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او زيبنده است
چشم خود را داده بود از آب حيوان خضر آب
تا غرور آيينه را از دست اسکندر گرفت
چاک در پيرهن يوسف عقل افکندن
چشمه کاري است که در دست زليخاي دل است
نيست سودي که زيانش نبود در دنبال
بار مي بندم ازان شهر که بازاري نيست
به گرد دامن منزل کجا رسي صائب؟
چنين که عزم ترا پاي سعي در بندست
شکسته رنگي من با طبيب در جنگ است
علاج دردسرم حسن صندلي رنگ است
تلاش بيهده اي مي کند سر خورشيد
ستاده (فتاده؟) است بلند، آستان حضرت دوست
چو داغ لاله مرا در حديقه هستي
به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
شيريني نشاط، جهان را گرفته است
صبح از هواي تر شکر آب ديده است
عکس رخ تو آينه را چون نگار بست
بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست
موجي است که تاج از سر فغفور ربايد
چيني که در ابروي تو اي تلخ جبين است
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
هر فتنه که مي بينم در زير سرزلف است
به فريب کسي ز راه مرو
يوسف من، اگر برادر توست
آرزوي بوسه شسته است از دلم پيغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ
از نظر رفتي به راهت چشم حيران باز ماند
آنقدر مرغ نگه پر زد که از پرواز ماند
تخم نيکي را زمين پاک، اکسير بقاست
قطره آبي که نوشد تيغ، جوهر مي شود
سهل باشد بند کردن ناخني در بيستون
پيش برق تيشه من کوه ميدان مي دهد
به فرياد کس از خواب صبوحي برنمي خيزد
مگر بر دست و پاي آن پريرو آفتاب افتد
در آن گلشن که آيد در سخن لعل گهربارش
ز شبنم آب حسرت غنچه ها را در دهان گردد
بهاي بوسه اش سر مي دهم چون زر نمي گيرد
خيالي کرده ام با خويش اما سر نمي گيرد
ز ابرو يک سر و گردن بلند افتاده مژگانش
کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد
مرغ حسن از قفس خط سيه تنگ آمد
پر برآورد (و) کنون شوق پريدن دارد
آرزو خار و خسي نيست که آخر گردد
ورنه با شعله خوي تو که بس مي آيد؟
نفس شمرده زن اي بلبل نوا پرداز
که رنگ گل به نسيم بهار برخيزد
ز برگ پان لب جانان عقيق پيما شد
حناي عيدمي (ظ: من) از بهر بوسه پيدا شد
شود سعادت دولت نصيب اهل قلم
هما ز کوچه اين استخوان بدر نرود
جمعي که زير چرخ شبي روز کرده اند
چون شمع، دل خنک به نسيم سحر کنند
تا شرم داشت منصب آيينه داريت
گرداندن لباس تو تغيير رنگ بود
دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشيد
خطي چنان لطيف به ماهي توان کشيد
در پرده نمود از عرق شرم تلافي
در ظاهر اگر روي تو آتش به جهان زد
شد سيه روز من از چشم کبود او، که هست
شعله نيلوفري از شعله ها جانسوزتر
سيه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشيد آخر
مکافات عمل را در لباس سرمه ديد آخر
صائب ز فکرهاي گلوسوز من نماند
جا در بياض گردن خوبان روزگار
با بد و نيک جهان در دشمني يکرو مکن
تيغ چون خورشيد تابان بر همه عالم مکش
ز شوخي ها به برق نوبهاران نسبتي دارد
که مي ريزد چو باران خون و خندان است شمشيرش
تشنه معني تازه است مرا ساغر گوش
نتوان کرد مرا خواب به افسانه خط
مکن به حرف طمع تيره زندگاني خويش
که روز هم شب تارست بر گداي چراغ
نکند هيچ يتيم به عسس ساخته اي
مي کند آنچه در گوش تو در سايه زلف
افتادگي گزين که دهد فيض بيشتر
پهلوي خويش هر که نهد چون سبو به خاک
نفس در سينه باد خزان مي سوخت نوميدي
چراغ گل اگر مي بود در زير پر بلبل
هر کسي چيزي ز اسباب جهان برداشته است
من همين دل را ز اسباب جهان برداشتم
گر نباشد در ميان روي تو، از يک آه گرم
آب را در ديده آيينه خاکستر کنم
درين بستانسرا خود را چنان صائب سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز مي بينم
گر چه هر گوشه اي از کنج دهانش گير است
بوسه را چشم به جايي است که من مي دانم
فيضي که گوشه گير ز عزلت نيافته است
از گوشه هاي چشم سياه تو يافتم
اينجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
چون مخمل دوخوابه به روي نهالي ام
لنگر نکرده ايم چو گوهر درين محيط
از بوستان دهر چو شبنم گذشته ايم
سالم از سنگلاخ تن به کنار
با همه شيشه جاني آمده ام
بر سينه نعل و داغم بس لاله و گل من
تا کي نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
اگر اين رنگ دارد خنده هاي شرم بيزارش
گل اين باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
چراغ زندگي را مي کند مستغني از روغن
زبان خويش چون خورشيد بر ديوار ماليدن
چسان در حلقه آغوش گيرم شوخ چشمي را
که از شوخي نگين را از نگين دان مي کند بيرون
فتاده است مرا کار با خودآرايي
کز آب آينه از چشم کرد خواب برون
گر به اين عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پيکان او
چنان که باده کند پشت دار صهبا را
ز خط پشت لب افزود نشائه لب او
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو
صفراي من زياده شد از ناردان تو
مي تواند چنگ در فتراک زد خورشيد را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده
شمع نيلوفر ماتم زده از شعله به سر
ظلمت اندوخت شبم بس که ز هجران کسي
ز بعد مرگ، کسي خط به قبر ما نکشيد
ز بهر آن که نبوديم در حساب کسي