در مدح شاه صفي

اي روي چون بهشت ترا کوثر آينه
رخسار آتشين ترا مجمر آينه
در جلوه گاه حسن تو چون پرده هاي چشم
افتاده است بر سر يکديگر آينه
آيينه سير چشم ز نقش مراد شد
روزي که شد رخ تو مصور در آينه
مي بود اگر به دور تو، زان لعل آبدار
مي داد آب خضر به اسکندر آينه
جوهر چو موي بر سر آتش نشسته است
تا از فروغ روي تو شد انور آينه
چون لشکر پري، پي نظاره بافته است
در جلوه گاه حسن تو پر در پر آينه
چون چشم عاشقان مژه بر هم نمي زنند
از حيرت جمال تو سيمين بر آينه
از بيم تير غمزه خارا شکاف تو
پنهان شده است در زره جوهر آينه
دارد چو صبح بيضه خورشيد زير پر
از چهره تو در ته بال و پر آينه
در ساغر بلور مي لعل خوشنماست
حسن تراست رتبه ديگر در آينه
چون ديده حباب بود پرده دار بحر
از حسن پرشکوه تو چشم هر آينه
آيد به چار موجه چو درياي حسن تو
لرزد به خود چو کشتي بي لنگر آينه
حيرت فزاست بس که جمال تو، مي برد
هر روز تازه نسخه به چشم تر آينه
داروي بيهشي کندش چشم مست تو
گر في المثل غبار نشيند بر آينه
در چشم آفتاب فکنده است خويش را
در روزگار حسن تو چون شبپر آينه
از اشتياق روي تو وقت است بگسلد
ديوانه وار سلسله جوهر آينه
هر دم به صورت دگر آيد به چشم خلق
زان حسن بي قياس چو جادوگر آينه
در روزگار چهره زنگار سوز تو
کج مي کند نگاه به روشنگر آينه
از روي آتشين تو سوزنده مجمري است
مشاطه چون سپند نسوزد بر آينه؟
از فيض نوشخند لب روح بخش تو
چون آب زندگي شده جان پرور آينه
حسن ترا به مجلس مي احتياج نيست
هم شاهدست و هم مي و هم ساغر آينه
در عهد جلوه خط عنبرفشان تو
وقت است موم خويش کند عنبرآينه
چون آفتاب ديده، ز نور جمال تو
ريزد سرشک گرم ز چشم تر آينه
ماه از حجاب سر به گريبان هاله برد
تا چهره تو گشت مصور در آينه
بر حسن بي مثال تو در پرده نظر
محضر درست مي کند از جوهر آينه
خود را چسان در آينه بيني، که مي شود
از لطف گوهر تو پري پيکر آينه
از آب و تاب خنده دندان نماي تو
گنجينه اي شده است پر از گوهر آينه
جوهر چو مو به ديده آيينه بشکند
حسنت دهد چو عرض تجمل در آينه
حسن تو بي نياز ز نظارگي بود
طاوس را بس است ز بال و پر آينه
ناشسته روي تر بود از ماه پيش مهر
گردد به عارض تو مقابل گر آينه
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
با آفتاب خفته به يک بستر آينه
گفتي که غوطه زد مه کنعان به رود نيل
آورد تا مثال ترا در بر آينه
از انفعال روي تو از بس گداخته است
گرديده است چون مه نو لاغر آينه
بر جبهه ات چگونه عرق حفظ خود کند؟
پاي گهر چگونه نلغزد بر آينه؟
بر حسن بي مثال تو واکرده است چشم
مشکل قبول نقش کند ديگر آينه
اين دستگاه حسن به يوسف نداده اند
يک چشم حيرت است ز پا تا سر آينه
صد پيرهن چو طلق ببالد به خويشتن
گر بنگري ز روي توجه در آينه
دارد به دست و زانوي خوبان هميشه جا
از سجده که کرده جبين انور آينه؟
از سجده شهي که ز شوق جمال او
هر صبح آورد فلک از خاور آينه
شاه بلند قدر صفي کز فروغ او
شد همچو آفتاب بلند اختر آينه
روزي که داد صفحه آيينه را جلا
اين نقش ديده بود سکندر در آينه
راز نهان چرخ ز طبع منير او
روشنتر از چراغ نمايد در آينه
تا جبهه نياز بر اين آستانه سود
گرديد روشناس به هر کشور آينه
در روزگار طبع سخن آفرين او
چون طوطيان شده است زبان آور آينه
هر کس به داغ بندگيش سرفراز شد
بندد به جبهه همچو شه خاور آينه
هر جا که راي روشن او افکند بساط
آيد به چشم چون کف خاکستر آينه
چون روي مرگ، خصم نبيند ز تيغ او؟
در دست اهل زنگ بود منکر آينه
ابريشم بريده شود زلف جوهرش
گردد چو خنجر تو مصور در آينه
راي ترا به راي سکندر چه نسبت است
يک فرد باطل است ازين دفتر آينه
در سايه حمايت دست تو چون محيط
بيرون ز آب خشک دهد گوهر آينه
تا نسبتش به راي منير تو کرده اند
بيند چو پيش روي ز پشت سر آينه
خورشيد ذره ذره در او جلوه گر شود
تيغ ترا به دل گذراند گر آينه
بر دست و پاي عکس شود بند آهنين
گر سايه کمند تو افتد بر آينه
بي اختيار کوچه دهد همچو رود نيل
عزم تو گر اشاره نمايد بر آينه
بر تيغ کوه سينه زند همچو آفتاب
پوشد زره ز حفظ تو گر در بر آينه
گردد اگر ز راي متين تو صيقلي
ايمن ز موريانه بود ديگر آينه
گر در حريم راي تو روشن کند سواد
خواند چو آب راز نهان از بر آينه
در عهد سير چشمي طبع کريم تو
گردانده است روي ز سيم و زر آينه
از جبهه تو نور ولايت بود عيان
زان سان که آفتاب نمايد در آينه
بندد به چهره پرده زنگار زهره اش
گر بنگري به ديده هيبت در آينه
خصم سياهروي تو گر بنگرد در او
گردد سياه همچو دل کافر آينه
بر خاک رهگذار تو مالد اگر جبين
تا حشر زنگ سبز نگردد در آينه
چون دولت تو پرده براندازد از جمال
آرد به رونما، ز حلب قيصر آينه
وصف ترا که صيقل آيينه دل است
بر لوح دل نوشته به آب زر آينه
راي ترا به صيقل مهر احتياج نيست
کمتر سياهي است درين لشکر آينه
قصر تو چون سپهر و در او آفتاب جام
بزم تو چون بهشت و در او کوثر آينه
تا خامه ام ستاره فشان شد به مدح تو
مد شهاب شد قلم و دفتر آينه
چندان که ماه نور ستاند ز آفتاب
تا از فروغ حسن بود انور آينه
بادا چراغ دولت بيدار صبح و شام
در بزمگاه خاص تو روشن هر آينه