قسمت سوم

وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونريزتر
پشت اين تيغ سيه تاب است از دم تيزتر
هر که برگش بيش، وقت مرگ لرزد بيشتر
از پريشاني گل صد برگ لرزد بيشتر
هست حاجت در بساط کج کلاهان بيشتر
همت از درويش مي جويند شاهان بيشتر
مي رسد هر دم مرا از نوخطان نيش دگر
ريش هيهات است گردد مرهم ريش دگر
بر دل موري درين عبرت سرا غافل مخور
دل بخور چندان که مي خواهي، ولي بر دل مخور
کريم سايل خود را غني کند يکبار
دو بار لب نگشايد صدف به ابر بهار
يکي هزار شود داغ در دل افگار
زمين سوخته، جان مي دهد به تخم شرار
نديده ايم به جز ماه روزه ماه دگر
که از تمام بود ناقصش مبارک تر!
با چهره شکسته و با چشم اشکبار
ته جرعه خزانم و سرجوش نوبهار
سامان دهر را همه اسباب غم شمار
هر چيز کز تو فوت شود مغتنم شمار
در ديده ها اگر چه بود راه هند دور
نزديکتر بود ز در خانه صدور!
مخور فريب محبت ز ناله همه کس
مشو چو شيشه مي هم پياله همه کس
برنيايي خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش
گر سخن کش نيستي باري سخن کش هم مباش
يک سر مو منت از اخوان کم فرصت مکش
گر به چه بايد فتاد از چشم خود منت مکش
از ته دل نيست از همصحبتان رنجيدنش
مي دهد ياد از پشيماني به تمکين رفتنش
يار گندم گون جوي نگذاشت در من عقل و هوش
خرمنم را سوخت اين گندم نماي جوفروش!
در کهنسالي نيفتد کافر از سامان خويش!
کز تهيدستي چنار آتش زند در جان خويش
حسن هيهات است بردارد نظر از روي خويش
گل ز شبنم مي نهد آينه بر زانوي خويش
صنوبر قامتي کز خاک مي رويد گرفتارش
خيابان مي کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
در آن محفل که برخيزد نقاب از روي گلپوشش
سپند از جاي خود برخاستن گردد فراموشش
تماشاي جمال خود چنان برده است از هوشش
که بيرون آورند از خانه آيينه با دوشش!
دل خونين چنان آميخت با فولاد پيکانش
که با جوهر يکي شد پيچ و تاب رشته جانش
قلم ماري است کز رشوت بود افسون گيرايش
به اين افسون توان رست از گزند روح فرسايش
به دوري محو از خاطر نگردد قد رعنايش
فراموشي ندارد مصرع موزون بالايش
سليماني است حسن، انگشتري از حلقه مويش
پريزادي است دست آموز، زلف آشنارويش
غوطه در زنگ زد آيينه روشن گهرش
پسته اي شد ز خط سبز لب چون شکرش
عمر گويي است سبک، قامت خم چوگانش
که به يک زخم برون مي برد از ميدانش
به عزم صيد چنان گرم خاست شهبازش
که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
مطرب مکن ز صافي آواز انتعاش
چون زلف بي شکن بود آواز بي خراش
در بسته حجاب بود گر چه گلشنش
تکليف بوسه است دهن غنچه کردنش
بر گردن است خون دو صد کشته چون منش
خون خوردن است بوسه گرفتن ز گردنش
ماهي که عرض مي دهد از فلس، مال خويش
محضر کند درست به خون حلال خويش
از کرم آن کس که شهرت است مرادش
کاسه دريوزه است دست گشادش
چون آتش است رغبت بي منتهاي حرص
کز سوختن زياده شود اشتهاي حرص
با قد خم گشته روگردان مشو از راه حق
بر در ديگر مزن اين حلقه جز درگاه حق
بي فسادي نيست گر رو در صلاح آرند خلق
بهر خواب روز، شب را زنده مي دارند خلق
مرو از راه به احسان خسيسانه خلق
که گلوگيرتر از دام بود دانه خلق
نيست از گرد مذلت متواضع را باک
هيچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک
برات رزق ترا از زراعت ايزد پاک
به خط سبز نوشته است بر صحيفه خاک
مي کند عيب نمايان را هنرپرور کمال
تنگ چشمي مي شود در دانه گوهر کمال
روزگاري شد دل افسرده دارم در بغل
جاي دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
هر که را از سايلان ناشاد مي سازد بخيل
در حقيقت بنده اي آزاد مي سازد بخيل
هر که از لاغري انگشت نما شد چو هلال
چون مه بدر رسد زود به معراج کمال
تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام
غفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعام
لازم يکديگر افتاده است ناکامي و کام
بيشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکام
حرص کرد از دعوي فقر و فنا شرمنده ام
بخيه از دندان سگ دارد لباس ژنده ام
مي چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام
مي کشد بر سيخ مرغ نامه بر را نامه ام
اشک خونين بس که زد جوش از دل ديوانه ام
چون نگين هموار شد با فرش، سقف خانه ام
ناز آن لبها ز خط از قدرداني مي کشم
از سياهي ناز آب زندگاني مي کشم
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
سرنيارد کرد از خجلت همان بالا قلم
از خموشي ما ز دست هرزه نالان رسته ايم
ما در منزل به روي خود ز بيرون بسته ايم
ما به رنجش اکتفا از تندخويان کرده ايم
ما به پشت کار صلح از زشت رويان کرده ايم
غم به آه از سينه افگار برمي آوريم
ما به نيش عقرب از دل خار برمي آوريم
چند دل ز انديشه بيش و کم روزي خوريم؟
ديگران روزي خورند و ما غم روزي خوريم
بر زمين خط از خيال سرو قدي مي کشيم
اول مشق جنون ماست، مدي مي کشيم
کجا شور قيامت تلخ سازد خواب شيرينم؟
که پاي سيل مي آيد به سنگ از خواب سنگينم
ما نه امروز ز گلگشت چمن سير شديم
غنچه بوديم درين باغ که دلگير شديم
چنان که جمله عبادات از وضوست تمام
وجود آدم خاکي به آبروست تمام
نجست ناوک آهي درست از شستم
به غبغب هدفي آشنا نشد دستم
مرا که هست ميسر سبو به دوش کشم
چرا کباده خميازه تا به گوش کشم؟
به دست چون شکن زلف او شمار کنم
مگر ز عقده دل سبحه اختيار کنم
کجاست مشت زري تا چو گل به باد دهيم
گهر کجاست که ريزش به ابر ياد دهيم
دل را ز زلف آن بت پرفن گرفته ام
اين سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته ام
از بس که بي گمان به در دل رسيده ام
باور نمي کنم که به منزل رسيده ام
جان دگر ز بوسه دلدار يافتم
عمر دوباره از دو لب يار يافتم
از جلوه ات ز هوش من زار مي روم
چندان که مي روي تو من از کار مي روم
ما در جهان قرار اقامت نداده ايم
چون سرو سالهاست به يک پا ستاده ايم
ز اهل کرم به هند کسي را نديده ايم
از طوطيان کريم کريمي شنيده ايم!
پيوسته ما ز فکر دو عالم مشوشيم
ما از دو خانه همچو کمان در کشاکشيم
ما آبروي فقر به گوهر نمي دهيم
سد رمق به ملک سکندر نمي دهيم
طرفي ز نهال قد آن شوخ نبستم
در سايه نخلي که نشاندم ننشستم
از دل نبرد زنگ الم باد بهارم
چون گرد يتيمي است زمين گير غبارم
ما از لب خامش ز سخن داد گرفتيم
با شيشه سربسته پريزاد گرفتيم
ما همچو شرر تلخي غربت نکشيديم
در نقطه آغاز به انجام رسيديم
يک دم که به کف باده گلرنگ نداريم
بر چهره چو ميناي تهي، رنگ نداريم
ز تن عضوي بود دلهاي خودکام
که رنگ برگ دارد ميوه خام
روي خوبت زنگ خودبيني زدود از گلرخان
کار صيقل کرد اين آيينه با آهن دلان
حلقه هر در مشو با قامت همچون کمان
تا نگردي تير باران ملامت را نشان
نوشها درج است در نيش عتاب آلودگان
پشه دارد حق بيداري به خواب آلودگان
عيب دنيا را نمي بينند کوته ديدگان
گر چه بي پرده است در چشم نظر پوشيدگان
دل چو روشن گشت در غمخانه دنيا ممان
خرمن خود را چو کردي پاک در صحرا ممان
شد چو سوزن خشک، خار از قرب گل پيراهنان
رنج باريک آورد آميزش سيمين تنان
کار صوفي چيست، خاطر را مصفا ساختن
از قبول نقش ها آيينه را پرداختن
هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن
زير ديوار شکسته رخت خواب انداختن
مي کند آتش زبان دفع گزند خويشتن
مصرع برجسته خود باشد سپند خويشتن
تا کي از عمامه خواهي کوس دانايي زدن؟
بر سر بازار شهرت طبل رسوايي زدن
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن
هست با دست تهي از هند بيرون آمدن
روي از عالم بگردان، روي در ديوار کن
وضع ناهموار عالم را به خود هموار کن
شانه در خط معنبر اي صنم داخل مکن
در خط استاد، بي موجب قلم داخل مکن
در تلاش آفرين افکار خود رنگين مکن
گوش خود را کاسه دريوزه تحسين مکن
فارغ است از ديو مردم خاطر آزاد من
نيست از جوش پري ره در خيال آباد من
محو کي از صفحه دلها شود آثار من؟
من همان ذوقم که مي يابند از افکار من
بس که از دوران به سختي بگذرد احوال من
مي زند بر سينه سنگ آيينه از تمثال من
دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من
هر که پيش افتد ز من، باشد بلاگردان من
از علايق دل ز آب و گل نمي آيد برون
پاي سرو از گل ز بار دل نمي آيد برون
آبروي ديده ها باشد ز اشک آتشين
کاسه دريوزه مي گردد نگين دان بي نگين
در جبين تاک، نور باده بي غش ببين
در ته بال سمند شعله آتش ببين
خط مشکين را به گرد خال آن مهوش ببين
جنگ موران بر سر آن دانه دلکش ببين
ز شعر خويش نتوان فيض شعر ديگران بردن
تمتع بيش از فرزند مردم مي توان بردن
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چيدن
خوشا باغي که گل از باغبانش مي توان چيدن
ازان خرسند گرديدم ز ديدن ها به ناديدن
که ديدن هاي رسمي نيست جز تکليف وا ديدن
ز اهل عقل همواري به مجنونان فزون تر کن
به ترخانان درگاه الهي با ادب سر کن
جواني برد با خود آنچه مي آمد به کار از من
خس و خاري به جا مانده است از چندين بهار از من
نباشد در مقام دلبري نازک نهال من
ز تمکين ذوق گل چيدن ندارد خردسال من
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من
که پيش از گوش در دل نقش مي بندد کلام من
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نواي من
که از خود آب چون دندان برآرد آسياي من
تا سر خود به گريبان نتواني بردن
گوي توفيق ز ميدان نتواني بردن
مي گشايد ز خموشان دل بي کينه من
لب خاموش بود صيقل آيينه من
اگر عزيز توان شد به آبروي کسان
نماز نيز قبول است با وضوي کسان
توان به خامشي از عمر کام دل بردن
دراز مي شود اين رشته از گره خوردن
به طوق غبغب سيمين او نظر واکن
هلال ماه در آغوش را تماشا کن
عرق به چهره اش از تاب مي نشسته ببين
به روي آينه عقد گهر گسسته ببين
از توست آنچه مي دهي آن را به ديگران
از ديگري است هر چه گره مي زني بر آن
ز احسان بناي دولت خود باثبات کن
دست گشاده را سپر حادثات کن
اي غنچه لب رعايت اهل نياز کن
گر دل نمي دهي به سخن، گوش باز کن
عيش جهان در آن لب خندان نظاره کن
در چشم مور ملک سليمان نظاره کن
پهلو تهي ز ناوک آن دلربا مکن
در استخوان مضايقه با اين هما مکن
بر جام باده چشم ندارد حباب من
حسن برشته است شراب و کباب من
در سوختن زياده شود آب و تاب من
در آتش است عالم آب (از) کباب من
متراش خط ز چهره خود پر عتاب من
بر روي خويش تيغ مکش آفتاب من!
آشفته مي شود ز نصيحت دماغ من
دست حمايت است نفس بر چراغ من
در لعل يار خنده دندان نما ببين
در روز اگر ستاره نديدي بيا ببين
در جوهر نهفته من سرسري مبين
آيينه ام، به جامه خاکستري مبين
به هيچ جا نرسد زهد خشک صومعه داران
که پاي آبله دارست دست سبحه شماران
چون برآيد دل ز قيد زلف عنبرفام او؟
دانه مي گردد گره در حلقه هاي دام او
هر چه بخشد عالم ناساز مي گيرد ز تو
غير عبرت هر چه گيري باز مي گيرد ز تو
گر شود گويا به ذکر حق لب خندان تو
مصحف ناطق شود سي پاره دندان تو
بس که سرزد شکوه رزق از لب گوياي تو
شد دل گندم دو نيم از بدگماني هاي تو
قامت او چون شود در بوستان همدوش سرو
حلقه ها از طوق قمري مي کشد در گوش سرو
زينهار از درد و داغ عشق روگردان مشو
بر چراغان تجلي آستين افشان مشو
پريزادي است دست آموز زلف مشکبار او
که يک دم بر زمين ننشيند از دوش و کنار او
يکي صد شد ز خط کيفيت چشم خراب تو
مگر خط مي کند بيهوشدارو در شراب تو؟
کجا سرپنجه خورشيد گيرد جاي دست تو؟
به غير از بهله دستي نيست بر بالاي دست تو
شکر را ني به ناخن مي کند دشنام تلخ تو
به شور حشر چشمک مي زند بادام تلخ تو
سرونازي که منم محو رخ انور او
هاله مه شود آغوش ز سيمين بر او
مي چکد بوسه ز لعل لب ميخواره تو
مي زند خون هوس جوش ز نظاره تو
اگر چه لاله طورست روي روشن او
چراغ روز بود با بياض گردن او
ز انفعال خرام تو آب گردد سرو
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
اين نافه پيش پيش دود از غزال تو
خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسيخته
شوره پشتانند از بار گران بگريخته
در علم ظاهري چه کني عمر خود تباه؟
دل را سفيد کن، چه ورق مي کني سياه؟
ز ذکر جهر مکن منع صوفيان لله
که عاشقند به بانگ بلند برالله
از اشک برد راه به کوي تو نظاره
در بحر کند سير معلم به ستاره
زان لب نتوان کرد به دشنام کناره
تيغ دو دم اوست مرا عمر دوباره
چند غم از دل به اشک لاله گون شويد کسي؟
تا به کي از ساده لوحي خون به خون شويد کسي؟
اي ز خاک افتادگان کاکلت سنبل يکي
از هواداران رخسارت نسيم گل يکي
قد رعناي ترا تا ديد، از شرمندگي
قمريان را سرو شد سوهان طوق بندگي
خون تاک از شوق مي جوشد اگر ساغرزني
غنچه شادي مرگ مي گردد اگر بر سر زني
اين که زاهد کرد پهلوي خود از دنيا تهي
کاش در پاي گلي مي کرد يک مينا تهي
خضاب تازه اي هر دم به روي کار مي آري
شدي پير و همان دست از سيه کاري نمي داري
ميم در جام، اخگر در گريبان است پنداري
گلم در دست، آتش در نيستان است پنداري
گرفتم سال را پنهان کني، با مو چه مي سازي؟
گرفتم موي را کردي سيه، با رو چه مي سازي؟
ز مستي ديگران را مي کني تکليف مي نوشي
به عيب ديگران خواهي که عيب خويش را پوشي
عتاب گلرخان در پرده دارد لطف پنهاني
که گلها مي توان چيد از بهار غنچه پيشاني
زبان در کام کش تا خامشان را همزبان بيني
بپوشان چشم تا پوشيده رويان را عيان بيني
کند گل جمع خود را چون تو در گلزار مي آيي
خيابان مي کشد قد چون تو در رفتار مي آيي
سوز داغ دلم اي لاله تو نشناخته اي
ورقي چند به بازيچه سيه ساخته اي
بوي گل غنچه شود چون تو به گلزار آيي
رنگ يوسف شکند چون تو به بازار آيي
جام جم مهر خموشي است اگر بينايي
لوح محفوظ بود حيرت اگر دانايي
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته اي
ستاره روي کش آفتاب ساخته اي
کيم، به وادي فقر و سلوک نزديکي
چو تيغ کرده قناعت به آب باريکي
عبير فتنه به زلف سياهت ارزاني!
گل شکست به طرف کلاهت ارزاني!
مخالفت نبود در جهان تنهايي
من و ملازمت آستان تنهايي
در ماه روزه سير مه ما نکرده اي
چشم گرسنه مست تماشا نکرده اي
اي خط سبز کز لب جانان دميده اي
بر آب زندگي خط باطل کشيده اي
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگي
با فتنه شهري چند کند خانه تنگي؟
با خود پرداز از منزل طرازي
که خودسازي به است از خانه سازي
گر مي نمي ستاني اي زاهد ريايي
بستان ز چشم ساقي پيمانه خدايي
در حريمي که لب خود به شکرخنده گشايي
از لب بام کنند اهل هوس بوسه ربايي