شماره ٧٩٦: گهي از دل، گهي از ديده، گاه از جان ترا جويم

گهي از دل، گهي از ديده، گاه از جان ترا جويم
نمي دانم ترا اي يار هر جايي کجا جويم
ز شوخي هر نفس در عالم ديگر کني جولان
ترا با بي پرو بالي من حيران کجا جويم؟
ندارم همچنان يک جا قرار از بيقراريها
اگر چه در حقيقت حاضري هر جا ترا جويم
اگر چه از رگ گردن تويي نزديکتر با من
ترا هر لحظه از جايي من سر در هوا جويم
ز محراب اجابت مي شود مقبول طاعتها
نجويم گر ترا اي قبله عالم که را جويم؟
ز بيم شور چشمان افکنم تيري به تاريکي
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جويم
شفا چون آيه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خويش از دارالشفا جويم
نمي سازد دو دل بسياري آيينه عارف را
تويي منظور از آيينه رويان هر که را جويم
اثر از گرم رفتاران درين عالم نمي ماند
چه از پروانه در درياي آتش نقش پا جويم؟
کليد خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگي
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جويم؟
سيه دل خون مردم را به جاي آب مي نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جويم؟
اگر چه نور ايمان در فرنگستان نمي باشد
از آن چشم سيه دل من نگاه آشنا مي جويم
هما از سايه ام کسب سعادت مي کند صائب
نه بي مغزم که دولت از پر و بال هما جويم