شماره ٧٩٥: نشست از آسياي چرخ گرد شيب بر رويم

نشست از آسياي چرخ گرد شيب بر رويم
سفيدي مي کند راه فنا از هر سر مويم
از آن بيماري من مي شود هر روز سنگين تر
که گيرد گوش خود با هر که درد خويش مي گويم
بود در ديده حق بين من دير و حرم يکسان
ندارد سنگ کم در پله بينش ترازويم
از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بيخود شوم هر گاه دست خويش مي بويم
کليد از خانه دارد قفل وسواس و من از حيرت
گشاد عقده دل را از هر بيدرد مي جويم
مي گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحي خون به خون پيوسته مي شويم