شماره ٧٩٤: ز بي ظرفي به روي گرم جانان برنمي آيم

ز بي ظرفي به روي گرم جانان برنمي آيم
چو نخل موم با خورشيد تابان برنمي آيم
ميان نغمه سنجان چمن آن عندليبم من
که در ايام بي برگي ز بستان بر نمي آيم
رگ سنگ است هر مو از گرانجاني براندامم
من از خواب گران غفلت آسان بر نمي آيم
نمي دزدم ز کوه قاف دوش از بردباريها
ولي از عهده ثقل گرانجان بر نمي آيم
نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکليف عزيزان من ز زندان بر نمي آيم
ز جرأت مي توانم بر صف محشر زدن، اما
به آه و دود دلهاي پريشان بر نمي آيم
مرا با بورياي فقر چسبان است آميزش
به پاي خود چو شکر زين نيستان بر نمي آيم
ز نعمت خوارگي هر چند شد فرسوده دندانم
همان صائب من از انديشه نان بر نمي آيم