شماره ٧٨٩: نه رنگ و بو درين گلشن، نه برگ و بار مي خواهم

نه رنگ و بو درين گلشن، نه برگ و بار مي خواهم
سرآزاده اي چون سرو ازين گلزار مي خواهم
به سيم قلب يوسف را نمي گيرند از اخوان
من انصاف از خريداران درين بازار مي خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شيشه مي خيزد
دل ديوانه را در کوچه و بازار مي خواهم
ز چشم بد به عرياني دلم چون بيد مي لرزد
نه از تن پروريها جبه و دستار مي خواهم
نمي سازم به سنگ کم سبک ميزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو يکبار مي خواهم
به آب تلخ دريا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار مي خواهم
سرخاري چو مژگان نيست بيجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حيراني درين گلزار مي خواهم
نمي گيرد به خود شيرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبيح و گه زنار مي خواهم
مگر کار مرا هم صورتي پيدا شود صائب
دمي از تيشه فرهاد شيرين کار مي خواهم