شماره ٧٨٨: ز تيغش خونبهاي دل به صد اميد مي خواهم

ز تيغش خونبهاي دل به صد اميد مي خواهم
چه گستاخم که خون شبنم از خورشيد مي خواهم
به صد لب چون نخندد بخت بر اميد نايابم؟
نبات از سرو مي جويم، ثمر از بيد مي خواهم
چو شبنم صاف از قيد تعلق کرده ام خود را
همين روي دلي از پرتو خورشيد مي خواهم
به من تکليف آب زندگي کردن، بود کشتن
ترا اي خضر در قيد جهان جاويد مي خواهم
سرو برگ شکفتن نيست همچون غنچه ام صائب
دلي از واشدن پيکان صفت نوميد مي خواهم