شماره ٧٨٦: تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمي بينم

تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمي بينم
که زير پا نبيند يار و من بالا نمي بينم
مگر از دور گرد محمل ليلي نمايان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمي بينم
کمينگاه نگاه حسرت آلودي است هر مويم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمي بينم
فرامش وعده من گر نه مکري در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمي بينم؟
به راهم خار ريزد خصم کوته بين، نمي داند
که من چون شعله بيباک پيش پا نمي بينم
چه حاصل زين که چون پرگار پاي آهنين دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بيجا نمي بينم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد اين گره از ناخن دريا نمي بينم
من و دامان شب، کامروز در آفاق داماني
که داد من دهد، جز دامن شبها نمي بينم
نگاه عجز تيغ بد گهر را تيزتر سازد
فلک گر تيغ بارد بر سرم بالا نمي بينم
ربوده است آنچنان فکر و خيال او مرا صائب
که پيش پا به چندين ديده بينا نمي بينم