شماره ٧٨٤: گر آن خورشيد رو را همسفر خويشتن بينم

گر آن خورشيد رو را همسفر خويشتن بينم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بينم
ز بس چين جبين باغبان ترسانده چشمم را
نمي خواهم که از چاک قفس سوي چمن بينم
دلم از خار خار رشک، خار پيرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته يک پيرهن بينم
زهر يک قطره اشکم که دارد تکيه بر مژگان
زپا افتاده گلگوني به دوش کوهکن بينم
ز رنگ حرف، بوي غنچه راز نهان يابم
پريشان خاطري را از سر زلف سخن بينم
ز غيرت بندبندم همچو برگ بيد مي لرزد
نسيمي چون غبارآلود در صحن چمن بينم
خوش آن روزي که صائب از نهالش کام برگيرم
ترنج نيک بختي در کف از سيب ذقن بينم