شماره ٧٨٣: قضا روزي که کرد از چار عنصر خشت بالينم

قضا روزي که کرد از چار عنصر خشت بالينم
غبارآلود شد آيينه چشم جهانبينم
ز غفلت در بهشت بيخودي بودم، ندانستم
که دارد تلخي تعبير در پي خواب شيرينم
زمين پست فطرت کيست تا نخجير من گردد
که گردون سينه کبک است پيش چنگ شاهينم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع مي سوزد
نه مجنونم که چشم شير باشد شمع بالينم
مرا تهديد فردا مي دهد واعظ، نمي داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بينم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پريشاني
بنات النعش آيد در نظر چون عقد پروينم
به کردار بد و افعال زشت من مبين صائب
همينم بس که از مدحتگران آل ياسينم