شماره ٧٨١: بيا در جلوه اي سرو روان تا جان برافشانم

بيا در جلوه اي سرو روان تا جان برافشانم
بيفشان زلف کافر کيش تا ايمان برافشانم
مرو اي آفتاب گرمرو چندان ز بالينم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سينه صبح قيامت بي صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهم
گريبان باز کن تا بي تأمل جان برافشانم
به خون زخم مي جوشم، به روي داغ مي غلطم
نه بيدردم که در بستر گل و ريحان برافشانم
چو بر مي گردد از آب روان نيکي، همان بهتر
که در سرچشمه شمشير نقد جان برافشانم
به دست افشاندني بي برگ مي گردد نهال من
ندارم حاصلي چون بيد تا دامان برافشانم
غبار دل چو سيل افزود از سير مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر ديوارها چون پنجه مرجان
به روي خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن ديوانه ام کز شور من عالم به وجد آيد
سر زنجير اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاين طارم نيلوفري چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر ميدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود مي آيد حديث من
دو عالم گم شود در گرد اگر ديوان برافشانم
ز شغل بي شمار درد و داغ عاشقي صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم