شماره ٧٨٠: چو بيدردان به روي سبزه غلطيدن نمي دانم

چو بيدردان به روي سبزه غلطيدن نمي دانم
اگر گل از گريبانم دمد چيدن نمي دانم
زبان شکوه ام کندست از روي گشاد او
رخ آيينه با ناخن خراشيدن نمي دانم
مرا بيرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو
زدلتنگي درون بيضه ناليدن نمي دانم
قماش مردم عالم اگر اين است، من ديدم
لباس عافيت جز چشم پوشيدن نمي دانم
گل من از خمير شيشه و جام است پنداري
که چون خالي شدم از باده، خنديدن نمي دانم
لباسي نيست چون پروانه عشق پرده سوز من
به گرد کعبه فانوس گرديدن نمي دانم
ز حرف خام هر بي ظرف از جا در نمي آيم
شراب کهنه ام، در شيشه جوشيدن نمي دانم
ز بس از دلخراشي سرد گرديده است دست و دل
ز کاغذ نقطه سهوي تراشيدن نمي دانم!
نگاه سرکشم در جستجوي گوشه چشمم
به هر شيرين لبي چون بوسه چسبيدن نمي دانم
ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب
گناه خويش از آن بيرحم پرسيدن نمي دانم!