شماره ٧٧٩: ز خود دور آن پريرو را نمي دانم نمي دانم

ز خود دور آن پريرو را نمي دانم نمي دانم
جدا ز بحر اين جو را نمي دانم نمي دانم
اگر چه پيرهن در مصر و در کنعان بود نکهت
ز پيران جدا بورا نمي دانم نمي دانم
به چشم من شب و روز جهان يکرنگ مي آيد
نزاع ترک و هندو را نمي دانم نمي دانم
نمي باشد گل رعنا بهارستان وحدت را
مسلمان را و هندو را نمي دانم نمي دانم
به گرد خامه نقاش مي گردد نگاه من
ز نقش شير آهو را نمي دانم نمي دانم
زبان جوهر پيچيده شمشير مي فهمم
اشارتهاي ابرو را نمي دانم نمي دانم
لطافت پرده بينش شود سرشار چون افتد
قماش آن بر رو را نمي دانم نمي دانم
خوشا سيلي که مي داند به دريا مي رسد آخر
مآل اين تکاپو را نمي دانم نمي دانم
به ميزان قيامت بيش کم، کم بيش مي آيد
زبان اين ترازو را نمي دانم نمي دانم
مرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق او
نگاه آشنا رو را نمي دانم نمي دانم