شماره ٧٧٨: سيه مست جنونم وادي و منزل نمي دانم

سيه مست جنونم وادي و منزل نمي دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمي دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در ميان دارم
بلايي بدتر از نزديکي منزل نمي دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود يک غنچه را در بوستان يکدل نمي دانم
من آن سيل سبکسيرم که از هر جا که برخيزم
بغير از بحر بي پايان دگر منزل نمي دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که مي بينم
کسي را چون خود از احوال خود غافل نمي دانم
خضر گوبهر خود انديشه همراه ديگر کن
که من استادگي چون عمر مستعجل نمي دانم
شکار لاغرم، مشاطگي از من نمي آيد
نگارين کردن سر پنجه قاتل نمي دانم
تو کز وحدت نداري بهره، جست و جوي ليلي کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمي دانم
بغير از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآيد پيش من مشکل نمي دانم
سپندي را به تعليم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست در محفل نمي دانم!
اگر سحر اين بود صائب که از کلک تو مي ريزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمي دانم!