شماره ٧٧٧: خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال مي دانم

خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال مي دانم
من اين تقويم پارين را به از امسال مي دانم
تو کز کيفيت حسن چمن بي بهره اي، مي خور
که من هر شبنمي را رطل مالامال مي دانم
مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم
که از جا رفتن دل را من استقبال مي دانم
بغير از زير بار عشق در زير فلک هر کس
که زير بار ديگر مي رود، حمال مي دانم
جنوني کز حصار شهر نتواند برون آمد
من صحرانشين بازيچه اطفال مي دانم
غبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارم
که جغد مرگ را مرغ همايون فال مي دانم
ز دست انداز دوران گر چه يک مشت استخوان گشتم
ضمير خلق را چون قرعه رمال مي دانم
تو کز خط بي نصيبي عيش کن بانقطه خالش
که بي خط، خال را من چشم بي دنبال مي دانم
ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندي
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال مي دانم
سري از پيچ و تاب زلف او بيرون نمي آرم
وگرنه موبموي رشته آمال مي دانم
نمي دانم چه حال است اين که پيچيده است درجانم
که اهل قال را صائب ز اهل حال مي دانم