شماره ٧٧٦: شکوه حسن را از دورباش ناز مي دانم

شکوه حسن را از دورباش ناز مي دانم
عيار عشق را از لرزش آواز مي دانم
از آن بر من شکست از موميايي شد گواراتر
که بي بال و پري را شهپر پرواز مي دانم
نمي گردد صدف از ديدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده هاي ساز مي دانم
من آن کبک ز جان سيرم شکارستان عالم را
که ماه عيد خود را چنگل شهباز مي دانم
همن بهتر که سازم توتيا آيينه خود را
که من زنگار را چون طوطيان غماز مي دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز مي دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازي گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز مي دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازي گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز مي دانم
نسازد لن ترابي چون کليم از طور نوميدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز مي دانم
زجيب خامشي چون شمع از آن سربرنمي آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز مي دانم
درين بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز مي دانم