شماره ٧٧٥: ترا از خواندن مکتوب من تنگ است مي دانم

ترا از خواندن مکتوب من تنگ است مي دانم
جواب نامه ناخوانده ام جنگ است مي دانم
ز آه و ناله بيجا چرا خود را سبک سازم؟
که تمکينش به کوه قاف همسنگ است مي دانم
نيم از دورباش خار و منع باغبان درهم
که با خونين دلان آن غنچه يکرنگ است مي دانم
چه دل در وعده شب در ميان زلف او بندم؟
مرا صبح اميد آن خط شبرنگ است مي دانم
به اشک گرم و آه سرد خود اميدها دارم
دل بيرحم او هر چند سنگ است مي دانم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
تغافل، التفات و آشتي جنگ است مي دانم
اميد بوسه هر دم دستگاه تازه مي چيند
ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است مي دانم
به رنگ تازه اي در هر دهن ناليدن بلبل
ز رنگ آميزي آن حسن بيرنگ است مي دانم
از آن چون زخم مي سازم گريبان پاره از شادي
که خونم رزق آن لبهاي گلرنگ است مي دانم
چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهي سازم؟
گشاد کار من چون شيشه از سنگ است مي دانم