شماره ٧٧٣: کجا مايل به هر دل گردد ابرويي که من دانم؟

کجا مايل به هر دل گردد ابرويي که من دانم؟
که سر مي پيچد از يوسف ترازويي که من دانم
شمارد موج درياي سراب از بي نيازيها
سجود نه فلک را طاق ابرويي که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علايق پاک مي سازد
زمين سينه سينه ها را آتشين رويي که من دانم
فلک را مي کشد چون قمريان در حلقه فرمان
به گيسوي مسلسل سر و دلجويي که من دانم
کند هم سير با تخت سليمان در جهانگردي
ز شوخي شيشه دل را پريرويي که من دانم
به يک ديدن کند روشنتر از رخساره يوسف
چراغ ديده يعقوب را رويي که من دانم
جگر گاه زمين کان بدخشان زود مي گردد
چنين گر تيغ راند دست و بازوئي که من دانم
چو مغز پسته مي گيرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرين لعل سخنگويي که من دانم
گذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادويي که من دانم
ز حرف آرزوي خام مي بندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چين ابرويي که من دانم
به زودي حلقه بيرون در سازد سويدا را
ز حسن دلپذير آن خال هندويي که من دانم
اگر در پرده شرم و حيا رويش نهان گردد
به فکر دور گردان مي فتد بويي که من دانم
به فکر عندليب بينواي ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کويي که من دانم
مشو نوميد اگر يک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک مي گرداند آهويي که من دانم
ز حيرت طوطيان آسماني را خمش دارد
زبس نور و صفا، آيينه رويي که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شيشه بيدادش
پشيماني نمي داند جفاجويي که من دانم
چرا سازم بيابان مرگ ناکامي دل خود را؟
نمي گردد به مجنونم رام، آهويي که من دانم
پريشان مي کند مغز نسيم صبح را صائب
ز شوخيهاي نکهت عنبرين مويي که من دانم