شماره ٧٧١: نه امروز ست سوداي جنون را ريشه درجانم

نه امروز ست سوداي جنون را ريشه درجانم
به چوب گل ادب کردي معلم در دبستانم
عزيز مصرم اما در فرامشخانه چاهم
گل خورشيدم اما بر کنار طاق نسيانم
به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟
که من در خانه خود از حيا ناخوانده مهمانم
تمناي تنم چون به گرد خاطرم گردد؟
که چشم شور باد در جگرخوردن نمکدانم
ز من سنجيده وضع عالم و سنگ است رزق من
همانا من درين بازار پرآشوب ميزانم
چنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمي گردد
قيامت گر نمکدان بشکند در چشم حيرانم
لب افسوس اگر غافل به دندان آشنا سازم
دو چندان مي برد مقراض قسمت از لب نانم
گلي گفتم به خواب از گلشن رخسار او چينم
پريد از چشم خواب از هايهوي عندليبانم
نمي افتم چو اسکندر به دنبال خضر صائب
من آن خضرم که آب روي باشد آب حيوانم