شماره ٧٧٠: نه از جام دگر هر دم درين ميخانه سرگرمم

نه از جام دگر هر دم درين ميخانه سرگرمم
که چون خورشيد تابان من به يک پيمانه سرگرمم
به يک آتش چو داغ لاله مي سوزم درين گلشن
نه هر شمعي تواند کرد چون پروانه سرگرمم
شود از سنگباران ملامت تر دماغ من
ازين رطل گران چون مردم ديوانه سرگرمم
نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم
درين مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم
نگيرد پيش راه عزم من گردون کم فرصت
به هر کاري که سازد همت مردانه سرگرمم
زآبادي شود وحشت فزون جانهاي وحشي را
از آن پيوسته در تعمير اين ويرانه سرگرمم
مرا دلگرمي صياد دارد در قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم