شماره ٧٦٩: دل آسوده اي داري مپرس از صبر و آرامم

دل آسوده اي داري مپرس از صبر و آرامم
نگين را در فلاخن مي نهد بيتابي نامم
ز بس زهر شکايت خوردم و بر لب نياوردم
به سبزي مي زند تيغ زبان چون پسته در کامم
اگر از شکوه دوران خموشم، نيست خرسندي
نمي خيزد صدا از بينوايي از لب جامم
به چشم همت من دولت دنيا نمي آيد
مکرر آستين افشانده بر صيد هما دامم
به زلف يار از هر بند پيوند دگر دارم
نه چون مرغ دل اهل هوس نوکيسه دامم
ز مجنون يادگاري نيست جز من، جاي آن دارد
که سازد عشق از چشم غزالان حلقه دامم
سپند آتش رخسارم آسايش نمي دانم
اثر تا از وجودم هست در سيرست آرامم
شکست من ندارد حاصلي غير از شکست خود
دل خارا به درد آيد ز عاجز نالي جامم
در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمي دانم کجا خواهد کشيد آخر سرانجامم