شماره ٧٦٨: نيم خارج درين بستانسرا هر چند غمناکم

نيم خارج درين بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نيستم هم گريه تاکم
ز عشق است اين که دارم در نظرها شوکت گردون
چو اين تيغ از کفم بيرون رود يک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوي
چه حاصل کز سويدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکي گر چه ني در ناخن من مي کند سودا
تهي پايي چو آيد بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم انديشه رفتن نمي گردد
اگر چه پيش پاي سيل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهاي سينه خود عشق مي بازم
که باشد چون قفس راهي به سوي گل زهر چاکم
من آن صياد خوش خلقم در اين صحراي پر وحشت
که خون صيد مشک تر شود در ناف فتراکم
نمي آيد گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روي گل غلط چو شبنم ديده پاکم
نسازم سبز چون صائب حديث دشمن خود را؟
که طوطي مي شود زنگار در آيينه پاکم