شماره ٧٦٥: دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم

دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم
به خاطر آنچه مي گرديد شد يکجا فراموشم
نمي گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال مي گشتم درين عالم اگر مي شد
غم امروز چون انديشه فردا فراموشم
چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان
من از خواري به پيش چشم از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودي آسان برون آيم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
چو گوهر گر چه در مهد صدف عمري است در خوابم
نشد زين خواب سنگين رغبت دريا فراموشم
ز من يک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقي
نخواهد شد هواي عالم بالا فراموشم
نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به يا دمن که پيش آن فرامشکار مي افتد
که با صد رشته کرد آن زلف بي پروا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکويان را
ولي از ديدنش مي گردد استغنا فراموشم
مرا اين سرافرازي در ميان دور گردان بس
که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم
به اشکي مي توان شستن ز خاکم دعوي خون را
پس از گشتن مکن اي شمع بي پروا فراموشم
نيم من دانه اي صائب بساط آفرينش را
که در خاک فراموشان کند دنيا فراموشم