شماره ٧٦٣: به دامن مي دود اشکم گريبان مي درد هوشم

به دامن مي دود اشکم گريبان مي درد هوشم
نمي دانم چه مي گويد نسيم صبح در گوشم
هنوز از طعن خامي نيش مي خوردم ز زنبوران
که بر مي داشت از جا سقف اين ميخانه را جوشم
من آن بحر گهرخيزم بساط آفرينش را
که گوهر مي شود سيماب اگر ريزند در گوشم
به اندک روزگاري بادبان کشتي مي شد
ز لطف ساقيان سجاده تزوير بر دوشم
از آن روزي که بر بالاي او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خميازه آغوشم
ز هوش خود در آزارم نوايي آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
به کار ديگران کن ساقي اين جام صبوحي را
که تا فرداي محشر من خراب صحبت دوشم
تو دست از خود نمايي بر مداراي خصم بيجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تيغ خس پوشم
ز چشمش مستي دنباله داري قسمت من شد
که شد نوميد صبح محشر از بيداري هوشم
کنار مادر ايام را آن طفل بدخويم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم