شماره ٧٦٢: نشد سروي درين بستانسرا يک بار همدوشم

نشد سروي درين بستانسرا يک بار همدوشم
ز آتش طلعتي روشن نشد محراب آغوشم
سرآمد گر چه در آغوش سازي عمر من چون گل
نشد يک بار دربرآيد آن سرو قباپوشم
سراپايم چو ساغر يک دهن خميازه مي گردد
چو مي گردد به خاطر ياد آن لبهاي مي نوشم
به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
نه زان سان شعله ور شد آتش بيتابيم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
نباشد بيوفايي شيوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سياه خط شود از دل فراموشم
اگر چه مي توانم زير بار عالمي رفتن
گراني مي کند دست نوازش بر سر دوشم
چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پايکوبان داشت در ميخانه ها جوشم