شماره ٧٦١: چنان برد اختيار از دست آن سرو قباپوشم

چنان برد اختيار از دست آن سرو قباپوشم
که آيد در نظرها خشک چون محراب آغوشم
ز بوي خون دل نظار گي را آب مي سازم
به ظاهر چون لب تيغ از شکايت گر چه خاموشم
جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
نه آن درياي پر شورم که بتوان کرد خس پوشم
من آن حسن غريبم کاروان آفرينش را
که جاي سيلي اخوان بود نيل بنا گوشم
من از کم مايگي مهر خموشي بر دهن دارم
من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم
ز خواري آن يتيمم دامن صحراي امکان را
که گر خاکم سبو گردد نمي گيرند بر دوشم
فلک بيهوده صائب سعي در اخفاي من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زير سر پوشم