شماره ٧٥٩: همان بيگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم

همان بيگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
چو نور ديده در يک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بيگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرويها توتيا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد ديگر چرا در آسيا باشم
اگر چه سايه ام منشور دولت در بغل دارد
براي استخوان سرگشته دايم چون هما باشم
به جان بخشي سياهي از سرداغم نمي خيزد
همان از تيره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمي آيم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز اين محفل برآيم آستين افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سيل اگر بر کوه راهم بي صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پيشدستيها
مرا نگذاشت در انديشه روز جزا باشم
قمار پاکبازي مهره بي نقش مي خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوريا باشم
ندارم آبروي شبنمي در پيشگاه گل
به اين خواري و بيقدري درين گلشن چرا باشم
ز پيش پا نديدن سيل آمد راست تا دريا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکساري کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشيد هم بالاي سر، هم زير پا باشم