شماره ٧٥٨: من از دشمن فزون از نفس کافر کيش مي ترسم

من از دشمن فزون از نفس کافر کيش مي ترسم
ز دشمن ديگران ترسند و من از خويش مي ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش اين جهان تلخ بيش از نيش مي ترسم
ميانجي سنگ ره مي گردد ارباب توکل را
من از رهبر درين وادي ز رهزن بيش مي ترسم
به عنواني که مي ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درين زندان پر تشويش مي ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمي دارد
ز بدمستان فزون از عقل دورانديش مي ترسم
دعاي تنگدستان فتح را در آستين دارد
ز شاهان بيش من از مردم درويش مي ترسم
گراني مي شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موي سفيد خويش مي ترسم